شاه و پدرش بيش از نيم قرن، در كانون رويدادهاي ايران قرار داشتند اما تعيين اينكه شخصيت آنها تا چه حدي در شكل دادن به سرنوشت ايران و تأثيرگذاري بر مسير رويدادهايي كه به انقلاب منجر شد دخيل بوده است، كار آساني نيست. اگر اين گفته اسكار وايلد كه «شخصيتها و نه اصول، دورانسازند» حقيقت داشته باشد و اگر بارون دومونتسكيو درست گفته باشد كه «هر ملتي شايسته حكومتي است كه دارد»، در آن صورت ميتوان گفت كه فرمانروا و فرمانبردار در قبال آنچه كه بر هر دو ميگذرد، مسئوليت مشترك دارند. طبق اين استدلال بايد ريشه عوامل آغازگر رويدادهاي انقلابي سال1977 را- كه در 1979 به سرنگوني قطعي رژيم انجاميد- در ويژگيهاي ملي ايراني، عناصر ناهمخوان و ضد و نقيض در بطن جامعه و فضاي سياسي ايران و نيز ساختار شخصيتي محمدرضاشاه (و پدرش) جستوجو كرد. هر چند ويژگيهاي ملي ايرانيان و ناكاميهايي كه يكي از ديگري پيش آمد نيز، در دامن زدن به اين قيام سياسي مؤثر بود اما طرز تفكر شاه و روش و رفتار او نيز تا حد زيادي در روند رويدادها تأثير داشته است.
محمدرضاشاه حتي براي اعضاي خانواده، حلقه محدود دوستان و دربارياني كه با او بريجبازي ميكردند، شخصيت پيچيدهاي بود و نمونه مجسمي از يك شاه ايراني به شمار ميرفت. او وانمود ميكردكه رفتار او معقول و قابل پيشبيني است و تنها هنگامي با گشادگي عمل ميكند كه با موضوعاتي كه به زعم وي با سعادت ايران در پيوند بودند، مواجه ميشد. او تا سر حد وسواس ميكوشيد در تاريخ جايگاهي بلندتر از جايگاه پدر براي خود بهدست آورد و در اين زمينه نيز، ظاهراً دستش بازتر از او بود. اما اين تنها بخشي از واقعيت است. او در هر چيز، جمعي از اضداد به شمار ميرفت. دوستان و هواداران وفادارش او را شجاع، ملايم، دلسوز، اهل معاشرت و باهوش مييافتند. او (به گفته هواداران) حافظهاي شگفتانگيز داشت و از توجه به جزئيات غافل نبود. در مقام پادشاهي با درايت عمل كرد. با زيردستان رفتاري متمدنانه و توأم با نزاكت داشت و در مذاكرات داراي روشي معقول بود. به نظر مشاوران، كمتر تلون مزاج از خود نشان ميداد، سختگير و جذاب بود و مهمتر از همه، نسبت به ديگران احساس همدردي داشت. اما آيا واقعيت همين بود و اين سخنان از سر تملق بيان نميشد؟ بهتر است به آن سوي ماجرا هم نگاهي داشته باشيم. خيل گسترده خردهگيران، او را غيرمصمم، فاقد امنيت خاطر و حتي فرصتطلب ميدانستند. از ميان اين منتقدان، آنان كه با تفقد كمتري به شاه مينگريستند، او را گوشهگير، عبوس، خشك، عصبي، بدون حس شوخطبعي و متفرعن توصيف ميكردند و سرانجام دشمنان سرسخت شاه از او به عنوان يك جبار خشن، يك ديكتاتور بيترحم، يك بيمار مبتلا به خودبزرگبيني، يك مدير بيكفايت و حتي بيمغز ياد ميكردند. وقتي كه شرح حال شاه در آينده، در دوران آرامتري از تاريخ به رشته تحرير درآيد، به احتمال زياد او را بر اساس كاركرد شخصي و نه صرفاً براساس دعاوي ديگران قضاوت خواهد كرد. احتمال بسيار آن است كه از او يك چهره معمايي، چيزي در حد واسط ميان تصوير شريرانهاي كه دشمنان ارائه ميدهند و سيماي دوستداشتني كه ستايندگان عرضه ميدارند، پرداخته خواهد شد. با اين همه آنچه در اين مهم و تعيينكننده خواهد بود، بررسي خصال و عواملي است كه موجب شد او تخت و تاج خويش را به باد بسپارد. شايد تاريخ بيش از هر چيز، او را به عنوان وليعهدي نامطمئن به ياد آورد كه تخت شاهي را از پدر به ارث برد اما توان نگه داشتن آن را نداشت. يك پادشاه تازهكار و تأثيرپذير كه آنچه در جريان عمل در حرفه خويش آموخت، او را ظرف 15 سال از هر جهت، چه تصوري كه از خويش داشت و چه در زمينه نظرات سياسي، مأموريت خود براي كشور، شيوه رهبري، روابط عمومي و حتي رفتار شخصي، دگرگون كرد!
مورخان آينده سخت بدين سمت متمايل خواهند بود كه واقعيتِ بلندپروازيهاي او را براي ايران، شور و اشتياقش را به اصلاحات، همدردي واقعياش را با دهقانان فقير و كارگران شهري، نيروي تحليل نرفتن و بالاتر از هر چيز وطنپرستي و دلبستگي شديدش را به ارتقاي موقعيت ايران در ميان ملل در زير ذرهبين پرسش و غور و بررسي قرار دهند. به احتمال بسيار در حق او از بابت حكومت فردي، رهبري متمركز بر شخص خويش، سطحي بودن و ابراز شجاعت در فضاهاي بيخطر، اسارت بيخردانه در دام قدرت، تحمل فساد از جانب افراد خانواده و دستياران شخصي، تمايل به نشان دادن رفتاري خالي از انصاف و تفاهم نسبت به انتقادگران و برخورد آميخته به سوءظن و عدم اعتماد به آنها، قضاوتي سخت صورت خواهد گرفت.
شاه هر قدر هم كه بخواهيم نيروي تخيل خود را در مورد او به كار اندازيمـ چنانكه نزديكان وي و كساني كه او را به مناسبتهاي شخصي و شغلي ميشناختند نيز تصديق خواهند كردـ شايد به استالين، هيتلر، مائو، ايديامين، بوكاسا، دوواليه، دو (رئيسجمهوري ديكتاتور سابق كرهجنوبي) و چائوشسكو شباهتي تام نداشت، اما نظير فرانكو و تيتو فرمانرايي اقتدارطلب بود تا جايي كه ايرانيان- كه به اذعان تمامي مردمشناسان، جماعتي آرام وبه دور از غوغاگري هستند- را به طغيان و انقلابي بزرگ كشاند. اگر تصوير منصفانهاي از شاه پرداخته شود، احتمالاً او را به عنوان خلف يك پادشاه مطلقالعنان، نمونهاي از يك ايراني با انديشههاي خودخواهانه درباره سرنوشت خويش و ايران، مردي با بلندپروازي شخصي براي فراتر رفتن از حد پدرش كه كارهايش چنان مورد شناسايي و قدرداني واقع شده بود، پادشاهي با هدفهاي دستنيافتني و دور از واقعگرايي براي آينده نزديك ايران، معرفي خواهد كرد. بلندپروازيهاي داخلي همراه با آرزوي مشتاقانه به داشتن مقام و موقعيت يك داور تعيينكننده، سبب شد او هر روز بيش از روز پيش به خودكامگي و نابردباري متمايل شود و مواضع لجوجانه و انعطافناپذيري در رابطه با يك رشته از مسائل اتخاذ كند. خارجياني كه بعد از دوران مصدق و به ويژه پس از رفراندوم سال1963 درباره انقلاب سفيد، با او ديدار ميكردند، او را آگاه به منابع ژئوپلتيك ايران در آينده نزديك، آشنا به مسائل عمده جهاني در فراسوي مرزهاي ايران و به ويژه علاقهمند به همكاري با شرق و غرب مييافتند. هيچ يك از آنان به اين نتيجه نرسيد كه شاه در عالم رؤيا سير ميكند يا مدعي آگاهي بر رويدادهاي آينده است. البته در همين توصيف آنان نيز ميتوان رد طمع و بهرهبرداري از شرايط پس از مصدق را يافت. با اين همه از ميان رهبران جهاني كمتر كسي بر تضادهايي كه ميان شخصيت ظاهري و خويشتن دروني شاه وجود داشت، پي برد.
كساني كه از نزديك شاه را ميشناختند، غالباً او را مردد، بيتصميم، نگران، فاقد احساس امنيت، گوشهگير و سر در گريبان مييافتند. در ظاهر رفتاري شاهانه، پرابهت، غرورآميز، متكي به خويش، پرطمطراق و حتي جاهفروشانه داشت. وقتي كه در سال 1979 تقريباً همه دنيا بر ضد او موضع گرفت و از او به عنوان يك ديكتاتور سرنگون ياد كرد، عميقاً اندوهگين شد و حتي احساس كرد كه شهيد و قرباني شده است! با اين همه او در كتاب «پاسخ به تاريخ»، در برابر غرب به ظاهر لحني مبارزهجويانه، تحقيركننده و بزرگنمايانه برگزيد و متحدان خارجي خود را به خاطر حقشناسي و حتي رفتار خائنانهشان، تقبيح كرد. گفتههاي شديداً انتقادآميز او نسبت به بيبندوباري جنسي، آسانگيري زندگي، آزمندي و ساير معايب غرب، محبوبيتي براي وي نزد خارجيان فراهم نساخت. برعكس اين انتقادها بدون اينكه ضرورتي در ميان باشد، رهبران غربي و مردم عادي را - كه به اين گونه مطالب حساسيت داشتند- تحريك كرد. برخي از همترازان غربي شاه به ويژه از اندرزهايي كه او در مورد چگونگي راه بردن اقتصاد و اداره جامعه به آنها ميداد، ناراحت بودند. با اين همه نميتوان از نظر دور داشت كه انتقادات او بيشتر مصرف تبليغاتي داشت و آئينهاي بود از وضعيت سختي كه در آن گرفتار آمده بود.
ميتوان گفت شاه تا حدي قرباني ظاهر پر آب و تاب خود شد. پند و اندرزهاي او به غرب پيرامون اصول اخلاقي و دوري از آلودگي و در همان حال، ضعفهاي دروني خود و كشورش، رسانههاي غربي را به چالش و هماوردي با او واداشت و سبب شد آنها همه حركات او را به طرزي غيرمعمول زير ذرهبين بگذارند. حملات بيوقفهاي كه در مطبوعات خارجي به شيوه حكومت فردي او، خطاكاريهاي خويشاوندان و معاملات عظيم تسليحاتي او صورت ميگرفت، تنها حاصلي كه داشت گرايش به محق دانستن خويش، احساس بدگماني و قرباني بودن را در وي هر چه بيشتر تشديد كرد! به سبب شرايط دوران كودكي در خانه پدر و احساس عدم اطمينان كه از ويژگي ايراني او ريشه ميگرفت (شاه اين احساس زير نقابي از عقيده برتريجويي پنهان بود) حساسيت شاه در برابر انتقاد، به ويژه نسبت به خردهگيران خارجي، بينهايت بود. او در يك فضاي سياسي كه در آن هيچگونه جريان انتخاباتي وجود نداشت، بزرگ شده بود و پوستكلفتي ويژه سياستمداران را نداشت. ديپلماتهاي امريكايي از دوران رزمآرا گرفته تا بختيار، بهطور منظم درباره نقاط ضعف و نارساييهاي كار شاه به واشنگتن گزارش ميدادند. آنها شاه را غالباً و به دلايل مختلفي، از جمله مقايسهاي كه همواره بين خود و پدرش ميكرد، مردي نامطمئن توصيف ميكردند. مردي كه آسيبپذيري شخصيتياش را در زير پوشش سرسختي و تظاهر به بيپروايي و شجاعنمايي پنهان ميداشت. گزارشهاي سفارت امريكا شاه را به عنوان شخصي توصيف ميكنند كه هميشه منتظر است نيروهاي ديگر وارد شوند و كار را براي او تمام كنند! بدون اينكه لازم شود كه زحمتي به خود بدهد و در جرياني درگيري پيدا كند. شجاعنماييهاي او در كارهايي كه متضمن مخاطرات جسماني بود و حتي ميتوانست با خطر جاني همراه باشد، مانند هدايت هواپيماهاي پيشرفته نظامي جت، پرداختن به ورزشهاي خطرناك و حتي درآميختن با مردم در سالهاي نخستين سلطنت، از طرف خردهگيران با نظر مساعدي تلقي نميشد. آنها اين گونه اقدامات بيپروايانه را، با فقدان شجاعت اخلاقي شاه در به خطر انداختن نام، حيثيت و آبرو يا جان خود براي دفاع از اصول مورد اعتقاد رژيم، دودمان و حتي كشور خود در كنار هم ميگذاشتند و نتيجهگيري منفي ميكردند.
بسياري از كمبودها و نارساييها در منش و رفتار شاه در جريان سالهاي سلطنت پديد آمد. تغييراتي كه در شاه طي 37 سال پادشاهي چه از نظر شخصيتي، چه رفتار و چه وضع ظاهري پيدا شد در تاريخ معاصر ايران بيسابقه است و نظير آن را نزد هيچ شاه ديگري نميتوان سراغ گرفت. هنگام جلوس بر تخت سلطنت در سال 1914 او جواني متواضع، بيتظاهر و داراي احترامي براي افكار عمومي جلوه ميكرد كه بر جاي پدري سلطهجو و حتي مرعوبكننده، بر تخت نشسته است. شاه در سالهاي نخستين سلطنت خود كوشيد تا كشور را از طريق جلب توافق عمومي با توسل به بحث، استدلال، اقناع، آموزش، اندرز و ترغيب اداره كند. او به عنوان پادشاهي كه حق، سلطنت را به وديعه به او سپرده در طلب جلب پشتيباني همه مردم كوشا بود، اما در سالهاي پس از 28 مرداد 1332، در كسوت شاهي مطلقالعنان ظاهر شد كه تمامي معيارهاي مشروطيت را زير پاگذاشته و هيچ مجرايي براي تنفس مخالفان باقي نگذارده بود. بيترتيب همين رويكرد متكبرانه راه را بر ادامه سلطنت وي بست و در قامت يكي از موجبات انقلاب 57 ظاهر شد.
45302